کد مطلب:229902 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:281

زائر غریب
گرمای هوا به حدی رسیده بود كه او را بی طاقت می نمود ولی میل به زیارت آقا علی بن موسی الرضا (ع)، آن قدر او را مشتاق كرده كه نسبت به گرمی هوا بی توجه شده بود و دیگر نمی توانست به چیزی جز زیارت بیندیشد! احساس می نمود كه دلش می خواهد در بهشت باشد! با حرم مطهر، تصویری از بهشت را در ذهنش مجسم می كرد و باور داشت كه این مكان مقدس قطعه ای از بهشت است.

هنگامی كه از كنار آب نمای صحن امام می گذشت. نسیمی ملایم و روح افزا، قطرات آب معلق در هوا را به چهره اش پاشید و صورت آفتاب خورده و عرق كرده اش را نوازش داد. سرش را به آسمان بلند كرد،



[ صفحه 30]



دلش می خواست چشمهایش را ببندد و تصویر ذهنی خودش را مرور كند. در قلبش تواضع خاصی را احساس می نمود. صلوات بر علی بن موسی الرضا (ع)، كه همواره هنگام تشرف به آستان مقدس تا ورود به حریم حرم، مرتب زیر لبانش زمزمه می شد، بر لبان او نشست: «اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی الامام التقی النقی...».

روبه روی ایوان طلا، درست مقابل ضریح ایستاد و اذن دخول گرفت، گامهایش، آرام آرام او را به درون حرم هدایت می كردند.

كفشهایش را دست به دست كرد، قالیی را كه به عنوان پرده به سر در نصب كرده بودند كنار زد و وارد حرم شد. با دیدن ضریح مطهر، جانی تازه گرفت و اشك در چشمانش حلقه زد. دستش را با اشتیاق به در و دیوار حرم می كشید و جلو می رفت. روبه روی ضریح نشست و با قلبی مملو از آرامش، شروع به خواندن زیارت نامه كرد. در قرائت زیارت نامه، همیشه وقتی به عبارت «اشهد انك تشهد مقامی و تسمع كلامی و ترد سلامی و انت حی عند ربك مرزوق» می رسید، حالش منقلب می شد، بی اختیار قلبش می لرزید، روی زیارت نامه خم می شد و در حالی كه بغض نیمه تمامش را فرومی داد و اشكهایش را از پهنه ی صورتش، پاك می كرد،



[ صفحه 31]



زیرچشمی هم به ضریح می انداخت و این فراز از زیارت نامه را، چندین بار تكرار می كرد، گویا می خواست پاسخ سلامش را بگیرد.

زیارت نامه به پایان رسید و در همان نقطه به نماز زیارت ایستاد. معمولا پس از پایان نماز آرام می گرفت ولی گویا در این لحظه به آرامش مطلوب خود نرسیده بود. جایگاه خود را ترك كرد و با عبور از دارالزهد به سوی روضه ی منوره حركت نمود. روبه روی ضریح ایستاد و لحظه ای به آن چشم دوخت. بی اختیار و به طور مكرر به آقا سلام می داد و با هر سلامی، گویا یك گام به ایشان نزدیك تر می شد.

جمعیت و ازدحام زائرین او را با خودش به نقطه ای كه با ضریح، چند قدمی بیشتر فاصله نداشت، رساندند. در همان مكان نشست و به ضریح مطهر، خیره ماند. ناگهان برخورد چند قطره گلاب به صورتش، او را به خود آورد. در همین جا، جایی برای نماز پیدا كرد و مجددا به نماز زیارت ایستاد. پس از اتمام نماز آرام شده و با امام رضا، مادر ایشان، حضرت فاطمه ی زهرا (س) و پدرشان، حضرت امیرالمؤمنین به نجوا نشسته بود و می خواست پیرو واقعی آنها باشد.

در همین احوال ناگهان زائری میانسال در حالی كه چادر سفیدی



[ صفحه 32]



بر سر و ظاهری بسیار آرام و شاد داشت با دستش به شانه ی او زد و گفت:

خانم! نمازتان تمام شد؟ و او با دست پاچگی گفت: خیلی وقت است تمام شده، بفرمایید! خانم میانسال با چهره ای گشاده، رو به او كرد و با لهجه ی شیرینی گفت: الان هفت روز است كه از شیراز به مشهد آمده ام. در شیراز همیشه سعی كرده ام قرآن را حفظ كنم ولی تا به حال هر چه تلاش نموده ام، موفق نشده ام، تا این كه اولین روزی كه به زیارت مشرف شدم از آقا علی بن موسی الرضا (ع) درخواست نمودم كه در این خصوص، كمكم كند و با تلاشی كه هر روز می كنم تاكنون پیشرفت قابل ملاحظه ای داشته ام.

زائر با مهربانی ادامه داد: از وقتی به مشهد آمده ام، صبحها به زیارت می آیم، ظهرها پس از اقامه ی نماز به مسافرخانه برمی گردم و پس از ناهار و استراحتی كوتاه دوباره به حرم می آیم و تا شب در اینجا می مانم و قرآن را حفظ می كنم. وی سپس به صفحه ی گشوده ی قرآن اشاره كرد و ادامه داد: خانم اگر زیارتتان تمام شده و ممكن است! شما از روی قرآن خط ببرید، ببینید اشكالی ندارم؟ آخر حفظ این سوره را امروز در حرم به پایان رسانیده ام!



[ صفحه 33]



قرآن را از دست زائر گرفت و پس از بوسه ای بر آن، در میان دستانش قرار داد. زائر با لهجه ی شیرین خود و با اشتیاقی خاص، شروع به تلاوت نمود: «عم یتساءلون عن النباء العظیم...» و بی هیچ اشكالی، تمام سوره را قرائت كرد.

قرائتش كه تمام شد، سر صحبت را باز كرد و گفت: به قصد زیارت ده روزه به مشهد آمده ام. شب گذشته كیف دستی ام را گم كرده ام و الان حتی كرایه ی اتوبوس برای برگشتن به شیراز را هم ندارم! خدا را شكر می كنم كه همان روز اول همه ی هزینه ی ده روز مسافرخانه را پرداخت كرده ام! نمی دانم بعد از این كه مدت اقامتم در مسافرخانه تمام شود، در این غربت چه كنم و به كجا پناه ببرم؟ درست سه ساعت قبل، وقتی به حرم رسیدم و قبل از این كه بخواهم شروع به حفظ قرآن كنم، به حضرت آقا (ع) گفتم: من در این شهر، غیر از خودتان، كسی را نمی شناسم!

خانم همصحبت زائر، رو به او كرد و گفت: ان شاء الله درست می شود!

زائر غریب سر در قرآن فروبرد، لبهایش با آیات قرآن مشغول شدند و در همین حال، همصحبت چند لحظه ای خود را در فكر و خیال



[ صفحه 34]



فروبرد.

با خودش می اندیشید كه درست همان وقتی كه این خانم، از آقا درخواست كمك نموده، ایشان هم برای زیارت طلب كرده اند! شاید می خواسته اند مشكل زائرشان بواسطه ی من حل شود! خدایا چه كنم كه نزد ایشان شرمنده نشوم! جیبهایش را جستجو كرد، تمام موجودیش صد تومان بود كه زائر را تا پایانه ی مسافربری هم نمی رسانید چه كه بتواند خرج سفرش را هم تأمین كند! می خواست زائر را برای چند روز باقیمانده ی اقامتش و تأمین خورد و خوراك او، به خانه اش ببرد، ولی خانه ی درست و حسابی هم نداشت. از خاطرش گذشت كه مبلغی را قرض نماید و به او بدهد، قرض هم كه با لطف خدا بتدریج ادا می شود! ولی به خاطر تحقق این فكر، می بایست حرم مطهر را ترك می كرد، به همین منظور آهسته زائر را متوجه خود كرد و از او پرسید: ببخشید خانم! اسم مسافرخانه تان چیست؟ زائر نتوانست به این سؤال پاسخ دهد و با حالتی خاص گفت: اسمش را نمی دانم! جایش را می شناسم!

همصبحت چند لحظه پیش او، پس از ناامیدی از این پاسخ، پرسید: سه روز دیگر در مشهد می مانید؟ زائر با سر خود، پاسخ مثبت



[ صفحه 35]



داد. او بار دیگر سؤال كرد: ببخشید! شما هر وقت به زیارت مشرف می شوید، همین جا می نشینید؟ زائر با كنجكاوی و تعجب پاسخ گفت: معمولا اینجا می نشینم، چرا سؤال می كنید؟ و او سرش را به زیر انداخت و زیر لب آهسته جواب داد: هیچی! همین طوری!

فكری مثل برق از ذهنش گذشت. ایستاد. به ضریح و سپس به اطرافش نگاه كرد. خادمهای حرم را كه هر یك، شاخه ای از پر نرم در دست خود داشتند، از نظر گذراند. به یكی از آنها نزدیك شد و گفت: خسته نباشید! ببخشید! می خواهم موضوعی را با شما مطرح كنم! خادم كنجكاو شد، چهره اش را كمی درهم كشید و گفت: بفرمایید!

او با نگرانی ادامه داد: شب گذشته كیف پول یكی از زائرن گم شده است، بنده ی خدا، خانم میانسال تنهایی است كه از شیراز به قصد زیارت آمده و می گوید چون در مشهد كسی را نمی شناسد كه كمكش كند به خود امام رضا (ع) پناه آورده است! می خواهم ببینم در این موارد آستان قدس، كمكی می كند؟ اگر كمك می كند، او باید چه كند؟

خادم كه چهره اش در طول این گفتگوی كوتاه، كم كم باز می شد با گشاده رویی گفت: بله! در صورتی كه تشخیص داده شود كه نیازش واقعی



[ صفحه 36]



است به او كمك می شود، فقط باید خود من با او صحبت كنم!

گویا به یكباره دنیا را به او داده اند، رو به خادم كرد و گفت: اگر ممكن است با من بیاید تا او را به شما نشان بدهم.

لحظه ای بعد آن دو - در حالی كه او بسیار شاد نشان می داد - با هم به حركت درآمدند. دو سه قدمی با زائر فاصله داشتند كه زائر میانسال با دست به خادم حضرت نشان داده شد!

خادم به زائر نزدیك شد و چند لحظه بعد او در حالی كه آرامش یافته بود، زائر را می دید كه به همراه خادم، جهت دریافت راهنماییهای لازم، روضه ی منوره را ترك می كردند!

... همدم چند لحظه ای زائر غریبی كه می خواست حافظ قرآن باشد، خشنود از زیارت آن روز، در حالی كه اشك شوق، پهنه ی گونه هایش را مرطوب كرده بود، به قصد خداحافظی با حضرت آقا، امام رضا (ع) و به نشانه ی احترام به ایشان، دست بر سینه ی خود گذاشت، بار دیگر چشم به ضریح مطهر دوخت و با قلبی سرشار از آرامش، چندین بار تكرار كرد: «اشهد انك تشهد مقامی و تسمع كلامی و ترد سلامی و انت حی عند ربك مرزوق».



[ صفحه 39]